۱۱:۱۲ – ۲۷ آبان ۱۴۰۳
کتاب آقا رسول روایتی مستند از زندگی شهید رسول کشاورز نورمحمدی به قلم لیلا رستم خانی است و نویسنده در مقدمه کتاب نوشت: میگویند نامش مقدمه است ولی من میگویم اعترافنامه! یا لااقل برای من یک نفر که چنین است. اعترافنامه نویسندهای که عاشق نبود و عاشق شد. با معرکه عشق و جنوب آشنا نبود و آشنا شد. اعترافنامه نویسندهای که در به در دنبال موضوعی برای نوشتن بود و از بین دهها موضوعی که سر راهش سبز میشدند، هیچکدام دلش را راضی به نوشتن نمیکرد. نویسندهای که دو رمان چاپ شده و دو رمان در دست چاپ داشت و حالا نشسته بود و میگفت «خب که چی؟»
حقیقت اینجا بود که من به دنبال گمشدهای بودم که پیدایش نمیکردم. اصلا نمیدانستم که کیست و کجاست. گاهی به سرم میزد از مدافعان حرم بنویسم و گاهی از پیاده روی اربعین؛ کما این که ۱۵۰ صفحه از پیاده روی اربعین نوشتم… به تنها چیزی که برای نوشتن فکر نمیکردم، قلم زدن در حوزه دفاع مقدس بود. چرا که با خود فکر میکردم دیگر دوره دفاع مقدس گذشته! گفتنیها را گفتهاند، کتابهایش را نوشته اند و فیلم هایش را ساخته اند و حرف دیگری برای گفتن باقی نمانده است! چه تصور واهی و چه خیال پوچی! (صفحه ۹)
نویسنده که در ۱۴ فصل به زندگی شهید کشاورز پرداخته، قسمتی را به شهدایی اختصاص داده که اسامی آنها در کتاب آورده شده و علاوه بر ۲۹ عکسی که در انتهای کتاب منتشر کرده، بخش دیگری را به اسناد و نامهها اختصاص داده و دست نوشتههایی از خاطرات و نامهها تا وصیت نامههای شهید را به نمایش گذاشته است.
در این کتاب میخوانیم: پس از دومین اعزامش وقفهای چهار ماهه در نوشتن خاطرات رسول افتاد. در این زمان بود که برای شرکت در مراسم تشییع طاهر کشاورز ایراندوست به آلتینکش (روستایی در بخش طارم قزوین) آمد. مرداد ماه بود و آلتین کش مثل بیشتر اوقات سرسبز و زیبا. طاهر از هم ولایتیهای رسول بود و سه سالی از او بزرگتر. در درگیری با ضد انقلاب در بوکان بود که گلولهای آمد و روح را از بدنش بیرون کرد. اهالی روستا پس از این که لا اله الا الله گویان پیکر طاهر را به خاک سپردند، در حیاط خانه شهید جمع شدند. رسول نیز لا به لای جمعیت در کنار علی شکراوی ایستاد. صدای گریه خانواده شهید شنیده میشد. آقای به نیا که بزرگ روستا بود، روی بالکن ایستاده و برای مردم حرف میزد. رسول نیز آرام و بی صدا به صحبتهای او گوش میداد.
اولین بار نبود که در مراسم تشییع شهیدی حاضر میشد. شاید بیشتر از هر کس دیگری در آن جمع با فضای جبهه و جنگ و شهادت آشنا بود. آقای به نیا که در حال صحبت درباره فضائل شهدا بود، به یکباره نگاهش به رسول افتاد، صحبتش را قطع کرد و رسول را صدا زد «آقا رسول چرا معطلی؟ بفرمایید بالا برای مردم صحبت کنید.» رسول که غرق در عوالم خود بود و انتظار چنین پیشنهادی را نداشت جا خورد. «من چرا؟ این همه افراد بزرگتر از من هستن» به نیا گفت «اتفاقا شما که رزمنده هستی باید بیایی و برای مردم حرف بزنی».
هوا رو به تاریکی میرفت و چراغ زنبوریهای روی بالکن روشن بود. رسول کمی این پا و آن پا کرد. علی با آرنجش به پهلوی او زد «برو دیگه» رسول لباس بسیجی بر تن از پلههای سنگی بالا رفت. ستارهها وسط آسمان روستا میدرخشیدند و ماه زیباتر از همیشه جلوه نمایی میکرد. رسول «بسم الله الرحمن الرحیم» را با وقار و طمانینه ادا کرد و با خواندن آیه «ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا» ادامه داد «من تسلیت میگم به خانواده شهید ایراندوست. شما نباید ناراحت باشید و باید با افتخار سرتان را بلند کنید و مطمئن باشید که خون جوان شما پایمال نشده. شهید طاهر به اختیار خود راهش را انتخاب کرده بود و وارد راهی شد که به آن ایمان داشت…» (صفحه ۱۱۸)
کتاب آقا رسول روایتی مستند از زندگی شهید رسول کشاورز به همت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تهران و سپاه حضرت سیدالشهدا (ع) از سوی انتشارات دهم در هزار نسخه و در ۵۱۴ صفحه منتشر شده است.
رسول کشاورز نورمحمدی که سالهای سخت کودکی را در یکی از روستاهای اطراف رودبار سپری کرده بود، با شروع جنگ تحمیلی و برای نبرد با دشمن از پشت نیمکت مدرسه راهی جبهه شد و با همه مخالفتها در هر عملیاتی پیشقدم بود. کشاورز همچنین به کلاسهای حوزه میرفت و درس طلبگی را شروع کرده بود و در همین زمان به سپاه رفت و پس از گذراندن دورههای آموزشی به عنوان فرمانده گردان حضرت زینب (س) لشکر ۱۰ سید الشهدا انتخاب شد و در اول بهمن سال ۶۵ در کربلای ۵ به شهادت رسید.
منبع: ایرنا
ثبت دیدگاه